×293×

ساخت وبلاگ
امروز سرکار، همکار جدیدمون یه بی احترامی بزرگی بهم کرد. من این طرف اوپن بودم، سمت اشپزخونه، و ایشون از اون طرف اوپن، پرسید سطل آشغال اونطرفه؟ من گفتم بله. جعبه پیتزاشو بدون هیچ حرفی داد بهم تا من بندازمش آشغالی چون اون طرف اوپن بودم!!!! من ماتم برد و حقیقتا زباله شو چپوند تو دست من و رفت!!! دارم راجع به یه فرد 37 36 ساله، دکترای فیزیک پلاسما، همسر یک خانم صحبت میکنم!!!! من واقعا اون لحظه از حجم تعجب ماتم برد و هیچ چیزی نتونستم بگم. اما بنظرم باید دفعه بعدی که دیدمش، کاملا واضح و بدون خجالت این حرکت رو به روش بیارم تا ازم عذرخواهی کنه... اونی که باید ناراحت باشه من نیستم، بلکه اونه که حرکت زشتی انجام داده...این روزا خیلی رو رفتارای ادما حساس شدم. به همه احترام میذارم و هر کسی بهم بی احترامی کنه، ازش دوری میکنم. شده در حد یه پیام جواب ندادن باشه یا همچین کاری که همکار بیشعورم کرد... بنظرم ما ادما خیلی شکننده ایم. خیلی باید مراقب هم باشیم، مراقب رفتارامون... شاید خود من هم ناخواسته کسی رو اذیت کنم، اما دوست دارم تمرین کنم تا در برابر این اذیت ها، به جای تحمل (کاری که تا الان میکردم و اسمشو میذاشتم مهربونی و از خود گذشتگی)، دوری کنم! اینجوری میتونم روابط سالم تری داشته باشم، و با آدم های حسابی تر در ارتباط باشم.... ×293×...
ما را در سایت ×293× دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mylovemylife2 بازدید : 31 تاريخ : سه شنبه 1 اسفند 1402 ساعت: 13:44

با سمیر به مرز کات کردن رسیدیم متاسفانه..... قراره فردا باهام صحبت کنه، اما فکر نمیکنم نتیجه خوبی داشته باشه... چون به خودم قول دادم هرگز از ارزش‌هام کوتاه نیام!+پریشب از ساعت 12 تا 2 گریه کردم. با حال زار رفتم سرکار. چیزی که آرومم کرد تجربه رزین ریختن بود که همیشه آرزوشو داشتم. بعد سمیر پیام داذ بریم بیرون و گفتم نه میدونستم ولیعصره و ومنم همونجا بودم، زیر زمین منتظر مترو. ولی نرفتم بالا تا ببینمش. برای اولین بار فهمیدم نیاز به تنها بودن یعنی چی. حتی نمیخواستم با ساناز حرف بزنم و عمیییقا ناراحت بودم و دلم شکسته بود. اینو مینویسم برای خودم که دوباره این تجربه برام تکرار نشه... تو لیاقتت بالاتر ازینه که بخوای به خاطر مسائل حداقلی انقدر اذیت بشی ... تو ارزشت بالاتر از این مدل رفتاره، و اگر یه نفر مشکل روحی داره، تو مسئول درمانش یا تحملش نیستی! سلامت روانتو بردار و از آدم سمی دور شو! ×293×...
ما را در سایت ×293× دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mylovemylife2 بازدید : 30 تاريخ : سه شنبه 1 اسفند 1402 ساعت: 13:44

این مدت سعی کردم هر چیزی که اذیتم میکنه رو بذارم کنار.... برای همین بیشتر به خودم رسیدم، ذره ذره وجودم رو حس کردم... رژیم گیاه خواریم متاسفانه بعد دو هفته شکست و خیلی سخت بود ادامه دادنش. الان فقط با عذاب وجدان غذا میخورم و تا جایی ک میتونم گوشتارو میذارم کنار بشقاب، ولی هموز به اون ذات زیبای آشپزی برای خودم، با عشق، و دریافت انرژی خوبش نرسیدم.۰هارشنبه شب بحث خیلی بدی با سمیر داشتم در حدی که بهش گفتم کات و اینا، پنجشنبه هر چی گفت بریم بیرون نرفتم و جمعه هم خیلی سخت تونستم خودمو قانع کنم که جواب پیاماشو بدم، اصلا نمیخواستم حتی فکر کنم بهش. بینهایت غمگین و ناراحت شده بودم. آخر شب گفت توروخدا بشین یه کاری بکن که اورتینکینگ نکنی تا فردا بیام و برات توضیح بدم، فرداش اومد و رفتیم بیرون دانشگاه، کنار بلوار دانشجو نشستیم و حرف زد. خیلیییی غمگین بودم ولی کم کم فهمیدم ی سو تفاهم ریزی رخ داده بوده این وسط... ای کاش وقتی این بحث شکل گرفت، رو در رو بودیم و نه توی چت. چون سمیر توی چت خیلی افتضاحه و اصلا نمیتونه مظورشو برسونه... ولی همچنان ناراحت بودم تا این که گفت یه بار دیگه فرصت بده و اینا....الان که دارم اینارو مینویسم، دلم نرم شده بهش. حذفاش و فهمیدن این که من هم بد فهمیده بودم اتفاقو، اتیش درونمو خاموش کرد... امکان نداشت ادامه بدم باهاش اگر برداشت هام صحیح بود... ولی با حرفا و توصیحاش فهمیدم من هم برداشت اشتباهی داشتم و سر همین برداشت اشتباه دو شبانه روز گریه کردم... صحنه ای که جذاب بود برام، اروم شدن تدریجیم بعد حال بد این دوروزم بود... ناهار و صبونه نخورده بودم ولی داشتم کم کم اروم میشدم و گرسنه. بعد رفتم تریا و سمیر هم دنبالم اومد... نشستم و اروم اروم حرف زد باهام. گفت یادته شب امت ×293×...
ما را در سایت ×293× دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mylovemylife2 بازدید : 30 تاريخ : سه شنبه 1 اسفند 1402 ساعت: 13:44